MA2TA
میتونم یه دوست داشته باشم

 لحظات بی تو!!!

 

 

آموخته ام که وقتی عاشقم:در ظاهرم نیز نمیایان میشود

آموخته ام که وقتی عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت

آموخته ام که هیچ کسدر نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشقش شویم

آموخته ام که این عشق است که زخم ها را شفا میدهد:نه زمان

آموخته ام که تنها کسی مرا شاد میکند که به من میگوید"تو مرا شاد کردی

آموخته ام ککه گاهی مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام که مهم بودن خوبیست ولی خوب بودن مهم تر است

آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ای که از طرف کودکی داده میشود :نه: گفت!!!!

فقط برای شما


نوشته شدهشنبه 25 آذر 1391برچسب:, توسط محمد
   گناه


گناه********
ستاره پشت ستاره ،نگاه یعنی این


دو چشم روشن اما سیاه یعنی این


به زیر بارش باران،دودست آبی او


گرفته اند مرا،سر پناه یعنی این


شبی که غربت جاده مرا صدا می کرد


اشاره کرد به این سو،که راه یعنی این


هنوز سنگ صبور من و غزل هایم


نشسته پای دلم،تکیه گاه یعنی این


فرشته های نگاهم به سجده افتادند


چه اشتباه قشنگی! گناه یعنی این

 

فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:اشعار,شعر, توسط محمد

مثل من

********

به من چيزي بگو

 شايد

هنوز هم فرصتي باشه

هنوز هم بين ما

شايد

يه حس تازه پيداشه

يه راهي رو به من وا کن تو اين بي راه ي بن بست

يه کاري کن براي ما اگه  مايي هنوز هم هست

به من چيزي بگو از عشق از اين حالي که من دارم

من از احساس شک کردن به احساس تو بيزارم

تو هم شايد

شبيه من تو اين برزخ گرفتـــاري

تو هم شايد

نمي دوني چه احساسي به من داري

گريزي جز شکستن نيست من هم مثل تو مي دونم

 

نگو بايد بريد از عشق نه مي توني نه مي تونم

 

 
 

 

فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد
   جدایی


 

جدايي

**********
بمون اي
 
فصل خوب قصه هاي عاشقانه

بمون اي

 باتو بودن فصلي از گل با ترانه

بمون اي

 هم صداي لحظه هاي خواب و رويا

صداي پاي بودن توي رگهام تونفسهام

چه سخته بي تو رفتن

 چه سخته بي تو موندن

نميشه اين جدايي    باور من

وداع آخرينه   جدايي در کمينه

غروب لحظه هاي واپسينه

هميشه قصه هاي  آشنايي ناتمومه

تموم لحظه هاي باتو بودن پيش رومه

جدايي سخته  بي تو

سخت رفتن سخت موندن

که خوب لحظه هاي از تو گفتن با توبودن

 

فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد

با من بمان

**********

از باغ چشمانت مرا يک بار راندي

با صد غزل شعر مرا افسانه خواندي

احساس مي کردم شبي با من بماني

در حجم تنهايي کنار غمم نشاندي

با کوله باري خسته بر دوش نگاهم

تا انتهاي شهر چشمت مي کشاندي

با من بمان در لحظه هاي بي قراري

با اشک و اندهي که هر شب مي تکاندي



فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد

        کاش می شد که کسی می آمد

        این دل خسته ی ما را می برد

        چشم ما را می شست

        راز لبخند به لب می آموخت

        

        کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

        و قفس ها همه خالی بودند

        آسمان آبی بود

        و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

        

        کاش می شد که غم و دلتنگی

        راه این خانه ی ما گم می کرد

        و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

        و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

        و کمی مهربان تر بودیم

        

        کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

        گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

        بذر امید به دشت دل هم

        کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

        و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

        یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

        کاش می فهمیدیم

        قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم

        

        کاش می دانستیم راز این رود حیات

        که به سرچشمه نمی گردد باز

        

        کاش می شد مزه خوبی را

        می چشاندیم به کام دلمان

        

        کاش ما تجربه ای می کردیم

        شستن اشک از چشم

        بردن غم از دل

        همدلی کردن را

        

        کاش می شد که کسی می آمد

        باور تیره ی ما را می شست

        و به ما می فهماند

        دل ما منزل تاریکی نیست

        اخم بر چهره بسی نازیباست

        بهترین واژه همان لبخند است

        که ز لبهای همه دور شده ست

        

        کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

        تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

        قبل از آنی که کسی سر برسد

        ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

        شاید این قفل به دست خود ما باز شود

        پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

        همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

        

        کاش درباور هر روزه مان

        جای تردید نمایان می شد

        و سوالی که چرا سنگ شدیم

        و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

        کاش می شد که شعار

        جای خود را به شعوری می داد

        تا چراغی گردد دست اندیشه مان 

        

        کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

        تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

        شبح تار امانت داران

        

        کاش پیدا می شد

        دست گرمی که تکانی بدهد

        تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

        و کسی می آمد و به ما می فهماند

        از خدا دور شدیم...

      
فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد

 
 
تا کی عاشق باشم و از عشقم دور ؟

 
تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم دور .....؟


تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را

بکشم...؟


تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند

 
 نزدیک و نزدیک تر کندتا بتوانم تو را در آغوش بگیرم؟...
 

تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم و دلم برایت تنگ شود؟


 تا کی باید غروب پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیرد!


تا کی باید تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود را نگاه کنم

 و تا کی باید

 لحظه ها و ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد؟
 
خسته ام !
 

یک خسته دلشکسته عاشق بی سر پناه.... عاشقم !


یک عاشق دیوانه سر به هوا .....!


تا کی باید کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با قلم و کاغذ درد دل کنم؟...


تا کی باید دلم را به فرداها خوش کنم و پیش خود بگویم آری فردا وقت رسیدن

 است!

تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران

 پنهان کنم؟

تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ،


عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!


تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم....


و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با

 چشمانی


خیس و شاکی زندگی کنم؟


آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم


ولی در کنار تو نباشم ؟
فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد

من همان شوق عجیبم ، همان لرزش دست

من همان وسوسه عشق تو و طعم شکست

من فراموش شده ی شهر و دیاری ملعون

شادی ناب مرا برد شبی عشق و جنون

من همان زائره کوچک شهر غم عشق

دامنم سوخت شبی آتش سوزنده

من همان ملعبه کوچک آن چرخ و فلک

دست بازیچه بازی بد تیر و فلک

من همان همنفس باد و خزان و شب هجر

ظلم هجران چه سبب بود امان از شب هجر

من همان همدم ظلمت ، تو همان همدم نور

کی شود کور کند چشم تورا روشن نور

من همان گمشده فریاد همان لمس سکوت

خوب دانم که برد عمر مرا دست حبوط

من پریشان شده دست تو و خواهش باد

مرگ بر هرچه پلیدی و تباهی و عناد

من و شیدایی و عشق بی سرانجام تو بس

به من از عشق بگو ، نه طعم کال یک هوس

فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد

 

 

 

 
حلالم کن دارم میرم چقدراین لحظه دلگیره

گناهی گردن ما نیست همش تقصیر تقدیره

نگام کن لحظه ی رفتن چه تلخه این هم آغوشی

چه وحشتناکه دل کندن چقدر سخته فراموشی

پرازبغضم پرازگریه پرازتلخی وشیرینی

حلالم کن دارم میرم منوهرگز نمی بینی

حلالم کن اگه دستام به دستای توعادت کرد

آخه دنیای عاشق کش به ما دوتا خیانت کرد

کلاف آرزوهامو چراهیشکی نمی بافه

برای ما دوتا عاشق جدایی دورازانصافه

تمام سهم من از تو فقط همین اشکامه

 

 

تمام سهم تو ازمن یه عشق بی سرانجامه

تو بارونی ترین ابری من از پاییز لبریزم

چه معصومانه می باری چه مظلومانه می ریزم

 

فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد

چه می شود

تو را چه می شود اگر نظری به سوی ما کنی
در این نهایت عزا ضیافتی به پا کنی
بگو چه می شود اگر شبی تبر بیاوری
وبوته بوته خار را از این زمین جدا کنی
حافظ از تو مژده داد، نسیم خوش نفس!چرا؟
نمی رسی ز ره تا به وعده اش وفا کنی
کنون که بانگ درد ما به آسمان نمی رسد
نمی شود به جای ما خدا را صدا کنی
وآخرین سفارشم به نام نامی عزل
قنوت هر نماز را برای ما دعا کنی
 
شاعر: فاطیما رانا

فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد
   مسافر


مسافر

تو که بودی ای مسافر که منو در من شکستی
رفتـی اما در دل مـن تو همیشه زنده هستـی
تو که بودی که به یادت باید آواره بمونم
پا به پای باد شبگرد  برم و از تو بخونم
انتظار دیدن تو منو آروم نمیزاره
مثل بغضی که گلومو بسته اما نمیباره
چه نشستی که چشمامو برق تنهایی ربوده
چشمی از سحر نداشتم اگه داشتم از تو بوده
چه نشستی که شکستم زیر بار غم غربت
خالی از نغمعه شوقم پرم ازقصه معنت
گم شدم تو شهر ظلمت رد پایی تو شب ها نیست
با صدای حق حق من کسی اینجا آشنا نیست
ای صدای آسمونی پرم از هر چه شنیدم
کاش که می شد پر کشید به هوای با تو بودن
انتظار دیدن تو منو آروم نمیزاره
مثل بغضی که گلومو بسته اما نمیباره

فقط برای شما


نوشته شده 24 آذر 1391برچسب:, توسط محمد

                     

 

                       آموخته ام که :با پول میشود

 

                 خانه خرید ولی زندگی نه!

                ساعت خرید ولی زمان نه!

                 مقام خرید ولی احترام نه!

                  کتاب خرید ولی دانش نه!

               دارو خرید ولی سلامتی نه!

            وبلاخره میتوان قلب خرید ولی عشق نه...!

فقط برای شما


نوشته شدهسه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, توسط محمد
  


 

 

برخیز که را رفته رابرگردیم/با عشق به آغوش خدا برگردیم/در

عرش صدای ارجعی پیچیده ست/یا ایتها النفس بیا برگردیم

 

          کدامین چشمه سمی شد که آب از آب می ترسد

                  که حتی چشم ماهیگیر از قلاب میترسد

                   گرفته دامن شب را غباری آنچنان درهم

       که پلک از چشم و چشم از پلک وپلک از خواب میترسد!

 

حضورنشانه بودن نیست! گاه غایبی خاطره هزاران آینه را به تصویر

میکشد!

 

 

 

 

 

با وفا مهر تو اندر جان ماست/زندگی بی دوستی زندان ماست/کم

بزن آتش دل بی تاب را/یاد خوبت روز و شب مهمان ماست!

 

به خودت نگاه نکن که مثل قرص ماهی/تو ببخش اگه عزیزم سر زد

از من اشتباهی/عاشقی یه اتفاقه زندگی شاید یه قانون/باید از هم

برنجن گاهی هم لیلی و مجنون

 

خوش تر از قالی کرمان غزلی ساخته ام/نخ به نخ زیر قدم های تو

انداخته ام/من همان قالی پاخورده و خاک آلودم/که دلم را به تمنای

دلت باخته ام

 

اندیشه خداوند بالاتر از فکر کوتاه ماست!به اندیشه قشنگ خدا

میسپارمت!

 

در بودنت به نبودنت و در نبودنت به بودنت می اندیشم ای بود و نبود

من!

فقط برای شما


نوشته شدهسه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, توسط محمد

شب عفو است و محتاج دعایم...

                                     ز عمق دل دعایی کن برایم...

اگر امشب به معشوقت رسیدی

                                    خدا را در میان اشک دیدی...

کمی هم نزد او یادی ز ما کن

                                  کمی هم جای ما او را صدا کن

بگو یارب فلانی رو سیاهست

                                دو دستش خالی و غرق گناه است

بگو یارب تویی دریای جوشان

                               در این شب رحمتت بر وی بنوشان

فقط برای شما


نوشته شدهسه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, توسط محمد

 

 

میروم شاید کمی حال شما بهتر شود/میگذارم با خیالت روزگارم

سر شود/از چه میترسی برو دیوانگی های مرا/آنچنان فریادکن

تا گوش عالم کر شود/میروم دیگر نمیخواهم برای هیچ کس/حالت 

غمگین چشمانم ملال آور شود

 

کاش میشد قلب ها آباد بود/کینه و غم ها به دست باد بود/کاش

میشد کاش های زندگی/گم شوند پشت نقاب بندگی/کاش میشد

کاش ها مهمان شوند/در میان غصه ها پنهان شوند/کاش میشد

آسمان غمگین نبود/ رد پای قهر و کین رنگین نبود/کاش میشد روی

خط زندگی/ با تو باشم تا نهایت سادگی

 

میان عابران تنها تر از من هیچ کس نیست/کسی اینجا به فکر این

غریبه در قفس نیست/دلم امشب برای خنده هایت تنگ تنگ

است/فقط در دست های گرم تو مردن قشنگ است

 

وادی عشق است و این جا نیست راه بازگشت/گر ز پا افتادی این

راه را ز سر‌آغاز کن/اشک شبنم شو غبار غم بشوی از این

چمن/خیز و صبح خویش را با چشم تر‌آغاز کن

 

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست/بین من و عشق تو

ولی فاصله ای نیست/گفتم که صبر کن و گوش به من کن/گفتی

که نه باید بروم حوصله ای نیست/پرواز عجب عادت خوبیست ولی

حیف/تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست/گفتی کمی فکر خودم

باشم و آن وقت/جز عشق تو د رخاطر من مشغله ای نیست/رفتی

تو خدا پشت و پناهت به سلامت/بگذار بسوزد دل من مساله ای

نیست

 

 

 

 

فقط برای شما


نوشته شدهسه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, توسط محمد
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.